رمان ایچی پارت ۱۱

سلام اومد با یه پارت منحرفی راستی داستان از این به بعد خیلی تغییر میکنه فکر کنم اسم رمان رو تغییر بدم ولی نمیگم چی اگه اسمش عوض کنم یکم رمان هم تغییر میدم بچه ها خدا وکیلی خیلی داستانش جالب در نمیاد فقط از منحرفی می ترکه اِاِاِ راستی بستگی به کامنت ها داره که چند تا پارت بدم
#اِما
وقتی رسیدیم خونش بهم گفت لباست رو در بیارم بده من زود باش 😤
من : چشم 🤐
چقدر بزرگه ولی واقعا دوست دختره دیگه ای داره یا داره نخش بازی میکنه
یه دفعه برگشت و از پشت گرفتم و حلم داد و گفت: مگه نگفتم مثل سگ راه برو: 🦮🐶
من حل شدمو زیر لب گفتم: وحشی چه خبره
لایت: ها چی گفتی
من: هیچی
لایت: نه می خوام بدونم چی گفتی
من: هی..هی.. چی
لایت: من گفتم که پشیمون میشی ولی خودت خواستی
من: من هیچی نخواستم😭
لایت:😐حالا گریه نکن دیگه
منم همچنان گیره میکردم
لایت: داری یه کاری میکنی دلم بسوزه نکن دیگه
# لایت
دلم نمی خواست این کارو کنم ولی بزار یکم اذیت کنم زنگ زدم به یکی از دوستام که به عنوان دوست دخترم بیاد
(بقیش رو گفتم )
گریم گرفت نمی خواستم که شک کنه که دارم نخش بازی میکنم ای بابا یکم بهش دل داری دادم ولی دیدم جواب نمیده شلوارم رو داوردم و رفتم تو اتاق شلاق رو ور داشتم بعد بهش گفتم: یا دیگه گریه نمیکنی یا با شلاق سیاه و کبودت میکنم
همین جوری گریه میکرد انگار نشنیده دوباره تکرار کردم
من: هر کاری دلت میخواد بکن من نمی تونم کاری کنم بدنم ماله تو
منم یکبار شلاقش زدم بعد دیگه تاقعت نیاوردم و بغلش کردم و گفتم ببخشید بعد کم نازش کردم اون گریش رو بند آورد و گفت: ببخشید یعنی چی
منم محکم تر بغلش کردم و گفتم یعنی تو مال من نیستی من فقط عاشقتم همین
من : عاشق یعنی چی
گفتم...
.
.
.
.
.
.
.
به پایان پارت رسیدیم لایک و کامنت یادتون نره