رمان ایچی پارت ۸

انگاری قرار نیست داستان حالا حالا تموم شه ___________________________________________________ااحساس می کردم داره یه چیزی از بدنم کشیده میشه سریع خودمو کشیدم کنار
لایت گفت: چی شده چرا رفتی کنار
می : دیگه نمی تونستم
لایت : چرا 😳
می : هیچی بنظرم یه کار دیگه کنیم بهتره ، تو تا حالا اومدی ژاپن
لایت: نه 🙄
می : پس بریم توکیو رو بهت نشون بدم
لایت : آم مطمئنی
من: آره 🥲
بعد اینکه لباس هامون رو پوشیدیم رفتم شهر رو بهش نشون دادم بعد ازش پرسیدم: شب کجا می مونی
لایت: تو هتل ،چطور مگه
من: گفتم اگه می خوای خونه ی من بمونی
لایت گفت: حرفشم نزن مزاحمت نمیشم
من: مراحمی ولی هرجوری که دوست
لایت: دوستت دارم
من: چی ،آره منم دوستت دارم 😳
بعد از پشت بغلم کردو کنار چشمام رو بوسید و خدافظی کرد تا صبح داشتم بهش فکر میکردم جوری که اصلا خوایم نبرد
فردا صبح با قیافه ی پریشون دیدم که لایت داره در خونه رو میزنم رفتم درو باز کردم اون خیلی جا خورد از قیافم ولی من بیشتر جا خوردم آخه ... لایت گفت:تو همه جور زیبایی منم عین گوجه قرمز شدم : چییییییییییییی
لایت : مگه چی گفتم 😕
من: هیچی بیا تو گلم
لایت اومد تو و دید که من دارم لباسم رو در میارم
لایت گفت: چیکار میکنی
گفتم: دارم لباس عوض میکنم دیگه
لایت : آها فکر کردم .....
من: نه نه 🥲🤣
بعد گفتم حالا واسه چی اومدی اینجا؟
لایت در جواب: اومدم تورو ببینم دیگه
من : دیشب که همو دیدیم
لایت گفت: من از دیدنت سیر نمیشم
بعدشم اومد لبام رو بوسید هر کاری کردم ولم نکرد داشت حالم بده میشد بعد اون بوسیدن حتی دعواش هم نکردم و همش داشتم سرفه میکردم فکر کردم خفه شدم بعد لایت گفت: دیگه دوستم نداری میگه نه 😔
من : 🤒🤕معلومه که دوستت دارم فقط دیگه جمبه ی این جور چیزا رو ندارم ببخشید ولی مطمئن باش تا عبد دوستت دارم
به پایان پارت رسیدیم یادتون باشه اگه کامنت ننویسید خبری از پارت بعدی نی بااااااااااااااااااای