رمان ایچی پارت ۸

Benita Zendedel Benita Zendedel Benita Zendedel · 1402/05/04 19:40 · خواندن 2 دقیقه

انگاری قرار نیست داستان حالا حالا تموم شه                     ___________________________________________________ااحساس می کردم داره یه چیزی از بدنم کشیده میشه سریع خودمو کشیدم کنار 

لایت گفت: چی شده چرا رفتی کنار 

می : دیگه نمی تونستم

لایت : چرا 😳 

می : هیچی بنظرم یه کار دیگه کنیم بهتره ، تو تا حالا اومدی ژاپن 

لایت: نه 🙄

می : پس بریم توکیو رو بهت نشون بدم 

لایت : آم مطمئنی 

من: آره 🥲

بعد اینکه لباس هامون رو پوشیدیم رفتم شهر رو بهش نشون دادم بعد ازش پرسیدم: شب کجا می مونی

لایت: تو هتل ،چطور مگه 

من: گفتم اگه می خوای خونه ی من بمونی 

لایت گفت: حرفشم نزن مزاحمت نمیشم

من: مراحمی ولی هرجوری که دوست

لایت: دوستت دارم 

من: چی ،آره منم دوستت دارم 😳

بعد از پشت بغلم کردو کنار چشمام رو بوسید و خدافظی کرد تا صبح داشتم بهش فکر میکردم جوری که اصلا خوایم نبرد 

فردا صبح با قیافه ی پریشون دیدم که لایت داره در خونه رو میزنم رفتم درو باز کردم اون خیلی جا خورد از قیافم ولی من بیشتر جا خوردم آخه ... لایت گفت:تو همه جور زیبایی  منم عین گوجه قرمز شدم : چییییییییییییی 

لایت : مگه چی گفتم 😕

من: هیچی بیا تو گلم 

لایت اومد تو و دید که من دارم لباسم رو در میارم

لایت گفت: چیکار می‌کنی 

گفتم: دارم لباس عوض میکنم دیگه 

لایت : آها فکر کردم ..... 

من: نه نه 🥲🤣

بعد گفتم حالا واسه چی اومدی اینجا؟

لایت در جواب: اومدم تورو ببینم دیگه 

من : دیشب که همو دیدیم 

لایت گفت: من از دیدنت سیر نمیشم 

بعدشم اومد لبام رو بوسید هر کاری کردم ولم نکرد داشت حالم بده میشد بعد اون بوسیدن حتی دعواش هم نکردم و همش داشتم سرفه میکردم فکر کردم خفه شدم بعد لایت گفت: دیگه دوستم نداری میگه نه 😔

من : 🤒🤕معلومه که دوستت دارم فقط دیگه جمبه ی این جور چیزا رو ندارم ببخشید ولی مطمئن باش تا عبد دوستت دارم

 

 

به پایان پارت رسیدیم یادتون باشه اگه کامنت ننویسید خبری از پارت بعدی نی بااااااااااااااااااای